تابناک رضوی به نقل از رکنا: همان سحری که تا چشم باز کردم دیدمش. همانی که باهم بزرگ شدیم و من را بهتر از خودم میشناخت. همانی که دلیل خندههایم بود و من دلیل نابودیاش.
سحر دخترخالهام حدود دو سال از من بزرگتر بود. مثل خواهر بودیم و حتی شاید نزدیکتر از خواهر. همه حرفهایمان، غم و شادیها و بازی و درس خواندنها را با هم تجربه کردیم. سحر، جان من بود.
دبستانی بودیم که پدربزرگمان فوت کرد. من و سحر از مادرهایمان اجازه گرفتیم که در خانه مادربزرگ زندگی کنیم. خانواده هم ناراضی نبودند؛ چرا که هم مادربزرگ از تنهایی درمیآمد و هم خانههای ما نزدیک به هم بود و به راحتی میتوانستیم هر روز خانوادهها را ببینیم.
هر روز یک خاطره بود در خانه مامان مریم. زندگی بالا و پایین داشت، اما ما پایین را نمیدیدیم و در آسمان سیر میکردیم. دبستان شد راهنمایی و ما همچنان مهمانهای مامان مریم بودیم. راهنمایی شد دبیرستان اما ما قصد بازگشت نداشتیم. هر روز دلبستهتر میشدیم.
بزرگ شده بودیم و سخت مشغول درس شدیم. قصد من دانشگاه بود، سحر اما دلش خانم یک خانه بودن میخواست. اول دبیرستان بودم که سحر با پژمان آشنا شد. پژمان پسر خیلی خوبی بود و سحر را هم خیلی دوست داشت. او دانشجو بود. با سحر شرط کرد که لااقل دیپلم بگیرد و بعد با هم ازدواج کنند.
در طول آن یک سال سحر واقعا روی زمین راه نمیرفت. خودش را سپرده بود به دست باد و تنها دلخوشی روز و شبش دیدن پژمان بود. برایشان خوشحال بودم، اما میترسیدم. فکر میکردم سحر زیاد از حد احساسات به خرج داده است و آنقدر که او پژمان را دوست دارد، پژمان به سحر اهمیت نمیدهد.
یکبار سعی کردم خیلی سربسته و آرام فکرم را با او درجریان بگذارم که کاش نمیگذاشتم. حرفم را کامل نزده بودم که ناگهان سحر با داد و بیداد گفت که به آنها حسودی میکنم و پایم را از زندگیشان بیرون بکشم.
به من برخورد. خیلی زیاد. نمی فهمیدم چرا باید حسودی کنم به زندگی آنها. به سحر گفتم پژمان برای من مهم نیست وگرنه خیلی راحت میتوانم به دست بیارمش.
سحر جا خورد. فکر نمیکرد این حرف را بزنم، اما بعد از کمی فکر داد زد: پژمان فقط من را دوست دارد. او به یک بچه مثل تو نگاه هم نمیکند چه برسد به این که من را به خاطر تو رها کند.
مامان مریم پادرمیانی کرد و به هر طریقی بود دعوا را خواباند، اما دل من شکسته بود. این پسر چه داشت که سحر به خاطرش با من این گونه حرف میزد. با سحر حرف نمیزدم اما فکر پژمان یک لحظه هم رهایم نمیکرد. باید به سحر میفهماندم که پژمان دوستش ندارد.
حدود سه ماه از آن ماجرا گذشت و من و سحر همچنان با هم سنگین رفتار میکردیم. تابستان شد و سحر دیپلم گرفت، اما برای کنکور اقدامی نکرد و منتظر پژمان و خانوادهاش ماند. البته پژمان هم زیر قولش نزد و به خواستگاری آمد.
آنها با هم نامزد کردند، اما همچنان حس میکردم سحر واقعیت پژمان را نمیبیند. دیگر طاقت این رفتار سحر را نداشتم. باید یک کاری میکردم. شماره پژمان را پیدا کردم و وسوسه زنگ زدن به پژمان خورهای بود که فکرم را رها نمیکرد. به او زنگ زدم و خواستم تا ببینمش. جالبتر آنکه پژمان از پیشنهادم استقبال کرد. وقتی در رستوران به دیدنش رفتم او با یک شاخه گل سرخ منتظرم نشسته بود.
دیگر داشتم شاخ درمیآوردم. فکر میکردم پژمان خیلی سحر را دوست ندارد، اما نه تا این حد که برای من گل بگیرد. سعی کردم چهرهام را حفظ کنم و با لبخند به سمتش رفتم که او از جا بلند شد و با حرکات نمایشی گل را به من داد.
از دوستداشتنم گفت و از این که نمیخواهد با سحر ازدواج کند و به خاطر نزدیک شدن به من با سحر دوست شده. او میگفت و من حالم از حرفهایش به هم میخورد، اما مجبور بودم لبخند بزنم. باید دستش را برای سحر رو میکردم.
مو به مو هرچه که میگفت ضبط میشد. پس لازم نبود کار خاصی انجام بدهم. فقط باید اجازه میدادم کامل حرفهایش را بزند.
او میگفت سحر یک دختر معمولی است که بزرگترین آرزویش ازدواج است. میخواهد مثل یک مادر قدیمی در خانه بماند و...
میگفت: دلم میخواهد همسرم یک دختر مثل تو باشد. جسور باشد و درس بخواند.
حرفهایش که تمام شد بدون کوچکترین حرفی از جا بلند شدم و رفتم به سمت خانه خاله. فایل صوتی را برای سحر پخش کردم.
اشتباه کردم. کارم کودکانه بود. من خوشحال بودم که دست پژمان را رو کردم، اما به فکر سحر نبودم.
در خانه مامان مریم خواب بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد. خاله بود. فقط گفت خاک عالم بر سرمان شد و قطع کرد. با مامان مریم به خانه خاله رفتیم و همان لحظه بود که فهمیدم خاله بیجا نگفته است. واقعا خاک عالم بر سرمان شد.
سحر قرص برنج خورده بود. دیگر او نبود و من ماندم و عذاب مرگ او.