تابناک گیلان / دغدغههاي ريز و درشت زندگي اين روزها پير و جوان نميشناسد اما وقتي 20 يا 30 سال کار کنيد و عرق خستگي هزاران بار روي پيشانيتان بنشيند ديگر توقعتان هم از زندگي بالاتر ميرود اما واقعيت تلخ و عريان ماجرا وقتي است که ميبينيم پيرمردي 83،84 ساله جايي گوشه خيابان نشسته و بساطش را براي دستفروشي پهن کرده است.
پرسوجو که ميکني تازه ميفهمي با 20 سال سابقه کار مستمر، حداقلترين حقوق بازنشستگي برايش در نظر گرفته شده و چون دخلوخرجش با هم نميخواند به دستفروشي روي آورده تا بلکه دستش جلوي فرزندانش که حالا براي خودشان کسي شدهاند، دراز نشود.
به گزارش سلامت نیوز،روزنامه وقایع اتفاقیه نوشت:دهها نفر مانند او با فواصل سني متفاوت که در محاسبات سني سالخورده محسوب ميشوند در همان خيابان يا خيابانهاي مجاور به کارهاي مشابه چون دستفروشي مشغول هستند.
يکي ليف و کيسه ميفروشد، ديگري باطري و پيژامه. هرکدام اينها هم قصه خودشان را دارند. فقط يک گوش شنوا و دست کارا ميخواهند که کاري براي وضعيتشان انجام دهد. در ميان دستفروشها آنها که جوانتر هستند، حسابشان جداست يا شغل مناسب پيدا نکردهاند يا پارتي بهدرد بخوري نداشتهاند که به دستفروشي روي آوردهاند اما حساب پيرمردها و پيرزنهايي که با وجود بازنشستگي و سالها خدمت در فلان کارخانه و بهمان اداره فقط بهخاطر کمبودن حقوق مستمريشان تن به کارهايي از جنس دستفروشي ميدهند، فرق ميکند. انتظار آنها از دولت و نظام تأمين اجتماعي فقط يک چيز است «آنچنانکه بهخاطر يک ساعت عدم حضورمان در محل کار، آخر ماه از حقوقمان کسر ميکرديد حداقل حالا که به سن بازنشستگي رسيدهايم، نگذاريد خدمت 30 و چندسالهمان بياجر شود و تا آخر عمر براي هزار درد بيدرمان دستمان جلوي بقيه دراز باشد.»
نوسانات نرخ تورم در سالهای گذشته و رکود ادامهدار اقتصادي، سايه شوم خود را بر سر هزاران بازنشسته حداقلبگيري که خسته از سالها کار يدي و غيريدي در انتظار اندک حمايت دولتي هستند، گستردهتر کرده است. اين را حتي آمار و ارقام صندوق بازنشستگي کشور هم نشان ميدهد. کاهش 67 درصدي قدرت خريد بازنشستگان در سال جاري حکايت از زخمي کهنه بر بدنه جامعه بازنشستگي کشور دارد؛ زخمي که براي بازنشستگاني که با درصدهاي پايين حقوقي بازنشسته شدهاند حتي عميقتر هم ميشود. هرچه از مرکز به سمت شهرستانها برويم، شکايت از وضعيت بيشتر و تمايل بازنشستههاي حداقلبگير به کارهاي روزمزدي و مشاغل خويشفرما بيشتر ميشود و اين مسئله فقط محدود به يک استان نميشود.
بهعنوان مثال در استاني مانند گيلان که تا دو سال پيش تعداد دستفروشان آن بهطور تقريبي بيش از 25درصد فعالان صنفي را تشکيل ميداد، طبق آخرين آمار ١٠٢هزار و ٢١٨ نفر بازنشسته و مستمريبگير وجود دارد. آنچنانکه مديرکل تأمين اجتماعي استان گيلان اعلام کرده روزانه 16 نفر به جرگه مستمريبگيران اضافه ميشوند. اين مسئله بهتنهايي ميتواند وضعيت پس از بازنشستگي اين افراد را پراهميت کند. اينکه اين بازنشستهها با چه ميزان حقوقي بازنشسته ميشوند و برخي از آنها که حقوق حداقلي دريافت ميکنند با چه شرايطي زندگي ميگذرانند، قابل تأمل است.
دوست ندارم کسی بفهمد دستفروشی میکنم
صاحب کبابي سر خيابان ميگويد، روزهايي که باراني است، پيرمرد بساطش را همين حوالي پهن ميکند؛ جايي روبهروي رستوراني که او صاحبش است، يک سايبان دارد که جلوي خيسشدن را ميگيرد. ميگويد: «پيرمرد آدم خوبي است و باآبرو. اسمش را نميدانم چون معمولا علاقهاي به اينکه او را بشناسد، ندارد. اينجا بهش جا داديم چون بالاسرش سقف داره و بارون و آفتاب بهش نميخوره.» صاحب کبابي اطلاعات ديگري هم از پيرمرد دستفروش به ما ميدهد. ميگويد، دو روز درهفته مياد کوچصفهان، بقيه روزها را هم انگار در شهرهاي ديگر حوالي رشت دستفروشي ميکند. دليلش را که از پيرمرد ميپرسم، ميگويد: تو خود رشت نميتونم کار کنم، فک و فاميل ميبينن و اونوقت ميگن فلاني با اين سنوسال کنار خيابون دستفروشي ميکنه. براي خودم مهم نيست ولي از بچههام شرمنده ميشم. اونا هرکدومشون واسه خودشون کسي هستن. هر روز ساعت حدود هشت و نيم تا 9 صبح با کولهباري از پوشاک و وسايل ديگر که از رشت همراه خودش ميآورد به شهرها و بخشهاي اطراف رشت ميآيد تا دستفروشي کند. پوشاک و لوازم آشپزخانه، عمدهترين لوازمي است که براي دستفروشي به اين منطقه ميآورد. صاحب کبابي ميگويد: پيشترها فقط زنان و مردان روستايي اين اطراف بساط ميکردند. تخممرغ، ماهي و سبزيجات سوغات اين منطقه است اما اکنون تعداد دستفروشها بيشتر شده است: «همين راسته را که بگيريد و برويد، کلي دستفروش از پير و جوان ميبينيد که مشغول کار هستند.» اينجا هنوز دستفروشي به شکل سنتي آن رايج است. از روي چهرهها ميتوان عمق نياز اين آدمها به فروش اجناسشان را فهميد. از کودکي که باطري ميفروشد تا پيرمردي که کيسه و ليف حمام را براي فروش روي بساطش پهن کرده هرکدامشان روايت متفاوتي دارند.
سوابق بیمهای پراکنده کار دستم داد
پيرمرد کيسههايش را يکييکي باز ميکند، سفرههاي رنگارنگ و دمکنيهاي آشپزخانه. اينها وسايلي است که او امروز براي فروش همراهش آورده است. ميگويد روزهاي ديگر ممکن است وسايل ديگري براي فروش بياورد. «يه روز شلوار و پيژامه ميارم، يه روز وسايل آشپزخونه، بستگي به اين داره کجا برم و چي ازم بخوان» دادزدن براي جلب مشتري را شروع ميکند. کمکم زنان و مردان بهسمت بساط پيرمرد ميآيند. از من ميخواهد صبر کنم تا سرش خلوت شود. ميگويد: «يه دفعه حواسم نبود پول تقلبي به هم دادن» صبر ميکنم و به دستان پيرمرد که يکييکي سفرهها را براي مشتريها باز و بسته ميکند، نگاه ميکنم. بالاخره از بين 5، 6 نفري که پاي بساط پيرمرد حاضر هستند، دو نفر سفرههايش را ميخرند. پول را ميبوسد و داخل جيبش ميگذارد. «خدا بده برکت، اين هم دشت اول صبح»... ميگويد 83 ساله است. اين را بهوضوح از روي خطوط روي چهرهاش ميشود فهميد. حالا ديگر هشت سالي ميشود که دستفروشي شغل ثابتش شده است: «تقريبا از زماني که زنم فوت کرد اومدم تو اين کار. اگه اون زنده بود، مخالفت ميکرد ولي ديگه چارهاي نبود.» افسردگي و شرايط نامساعد مالي دليل او براي دستفروشي است. ميگويد بيش از 25 سال است که بازنشسته شده، آن هم با سابقه طولاني کارگري در صنايع مختلف چه پيش از انقلاب و چه پس از آن. اوايل دهه 70 با وجود 15 سال سابقه کار در یکی از نهادهای دولتی بهدليل اينکه سوابق بيمهاياش دير رد شده و پراکنده بود، حداقلترين حقوق بازنشستگي برايش از سوی تأمين اجتماعي در نظر گرفته شده است: «پيگيري هم کردم اما جوابي نگرفتم. ميگن سابقه کارت مربوط به جاهاي ديگه است و فقط براي ما يک سال و نيم بيمه رد شده که تقريبا هيچي نيست.» او يک کارگر روزمزد پيماني بوده که در اولين دوره معرفي بيمهشدگان به تأمين اجتماعي در اوايل دهه 70 بازنشسته شده و بهخاطر سوابق کاري پراکندهاي که داشته نهايتا با 20 سال سابقه کار بازنشسته تأمين اجتماعي شده است: «بعد از آن کلي پيگيري کردم در نهايت با کمک جهاد سازندگي 11 سال بيمه بهم تعلق گرفت. اين هم براي خونه نشستن کافي نبود.» به اين شکل جمع سوابق بيمهاي پيرمرد به کمترين زمان ممکن تقليل پيدا کرده و او امروز چوب اهمال پيمانکاران و کارفرماهايي را ميخورد که بدون توجه به حق مسلم کارگري او، برخورداري از ابتداييترين حقوق اجتماعي را براي او به حداقل رساندند.
کارگر پيماني بودم حقم سوخت شد
«20 سال خدمت براي من درنظر گرفتهاند و بازنشستهام کردند. فقط به اين دليل که کارگر پيماني بودم، حق و حقوقم سوخت شد.» از دلايل شروع به کار دستفروشي ميگويد. سرش را تکان ميدهد و ميگويد: «از اول دستفروشي نميکردم. وقتي ديدم چارهاي نيست، ديدم من که نميتونم کار ديگهاي انجام بدم از اول صفر بودم حتما تا آخرم قراره صفر باشم. حداقل تا زندهام محتاج اين و اون نشم. بعد از بازنشستگي، 10 سال کار يدي سخت انجام دادم. کار ساختماني که به اندازه تمام مدتي که کار کرده بودم خستهام کرد. سنم که بالاتر رفت، ديدم توان اين کارها را ندارم. بچههايم سالهاست که سروسامان گرفتهاند اما دوست نداشتم: دستم جلوي آنها دراز باشد. بيهيچ منتي زندگي من و همسرم را حمايت ميکردند اما دلم ميخواست خودم خرج زندگيام را دربياورم.» ميگويد بعد از اين کار هم به سراغ مشاغل ديگري رفته است. آن هم درست وقتي که بيشتر از 67، 68 سال سن داشته است: «از کار ساختماني که خارج شدم، ديدم نميشود خانهنشين بود با کمک بچهها يک مغازه ميوهفروشي کوچک در همان نزديکيهاي محل سکونتمان اجاره کردم اما ديدم از پس مخارجش برنميآيم. بههرحال، فروش اجناس در مناطق محرومتر مثل اون منطقهاي که ما توش زندگي ميکنيم کمه و بايد اجاره رو هم پرداخت کرد. ديدم اينطوري نميشه ادامه داد. مغازه را پس دادم و رفتم سراغ دستفروشي تا از پس مخارج زندگيم بربيايم. الان هم حدود هشت ساله که دستفروشي ميکنم.»
درحاليکه سعي ميکند احساساتي نشود، ميگويد: «دخترم زندگي سخته ولي تو شهرستانها سختتر هم ميشه. يه روز اينجام، يه روز لاهيجان، روز ديگه فومن و... .چندبار مأمورای شهرداری اومدن که بساطمو جمع کنن ، به احترام ریش سفیدم مراعات کردن. گاهي شبا از زور درد کتف و پادرد خوابم نميبره. بس که اين بار سنگينه!» از اوضاع فروش ميپرسم، «تو اين مناطق بايد نرخ اجناسم به نرخ درآمد مردم نزديک کرد. اينايي که از ما خريد ميکنن خيليهاشون وضع مالي خوبي ندارن ولي خب بههرحال جنساي ما با کمترين قيمت فروش ميره اما اگه هر روز نيام آخر ماه سخت ميشه.»
جلوتر که ميرويم از زندگياش ميگويد: «تنها زندگي ميکنم اما دوست ندارم دستم جلوي فرزندانم دراز شود. بارها به من گفتهاند چه نياز داري که دستفروشي ميکني؟! هيچ جوابي ندارم به آنها بدهم، چون ميدانم اگر نتوانم کار کنم، نميتوانم از پس مخارج زندگي بربيايم. براي مني که از صفر شروع کردم و پيش از انقلاب و پس از آن در صنايع مختلف خدمت کردهام اينکه خرج کفن و دفنم هم بيفتد به گردن فرزندانم، سرشکستگي است. ميخواهم تا زندهام کار کنم. وقتي هم که رفتم حداقل بگن تا آخرش وايساد، چه ميشه کرد دخترم؟! وقتي دولت به فکر ما نيست مجبوريم خودمون به فکر آبرومون باشيم. تو اين مملکت نميشه با 800،900 تومن حقوق بازنشستگي زندگي کرد. خونه کلنگي که من تو قديميترين محله رشت تو دهه 50 گرفتم، اگه تعميرات روش انجام نشه فروميريزه. تو اين وضعيت با حقوق حداقلي بازنشستگي چه جوري ميتوني حق و حقوق بنا و لولهکش رو بدي؟!» درواقع، 84 سالگي که براي افراد سالمند سن گذران اوقات فراغت و کاستن از درگيريهاي سخت کاري است، براي او و صدها نفر از بازنشستگاني که مانند او از حداقلترين مزاياي بازنشستگي برخوردارند، شروع سختيها و دوندگيهاست.
ميگويد: «فقط من نيستم. خيلي از پيرمردهايي که اين دور و اطراف ميبيني، همين وضعيت رو دارن. پول خريد گوشت و مرغ پيشکش. بعضيها اينجا ميآيند و دستفروشي ميکنند که ميگويند اگر کار نکنند پول ندارند يک کيلو برنج بخرند. ميداني که برنج براي ما گيلانيها خوراک اصلکاري است!»