او از ۱۴ سالگی در جبهه های حق علیه باطل حضور یافت و از همان سالها نشان داد به معنای واقعی یک مجاهد خستگیناپذیر است. سردار حبیبی در طول این سالها مسئولیت های زیادی داشته است و تا آبان ماه ۹۵، فرمانده مرزبانی استان سیستان و بلوچستان بود. از آن تاریخ به بعد هم به عنوان معاون هماهنگکننده مرزبانی ناجا خدمت کرد. از سردار حبیبی به دلیل حضور گسترده در دفاع از مرزهای کشور، به عنوان «حبیب مرزها» یاد میشود. او خرداد امسال با حکم فرمانده ناجا به عنوان فرمانده انتظامی استان فارس منصوب شد.
خیلی از مردم دوست دارند بدانند سرداران چطور زندگی می کنند. این که بهترین رفیقشان چه کسی است، اهل سینما هستند یا نه، سفر می روند و خارج از چارچوب های خشک کاری، روزگارشان چطور می گذرد!
رسانه ها در هفته نیروی انتظامی، همیشه یک خط کش برداشته اند و کارهای کرده و نکرده را اندازه گرفته اند و نیروی انتظامی هم گزارش کار داده که چه شده و قرار است چه بشود. خارج از چارچوب های کاری، این بار خواستیم گپ و گفتی داشته باشیم با یکی از سردارانی که همیشه در میدان عمل بوده است؛ گفت و گویی صمیمانه با سوالاتی متفاوت تر از آنچه تا به حال از «سردار رهام بخش حبیبی» پرسیده ایم.
زندگی تان چه رنگی است؟
رنگ زندگی من حسینی است. زمانی که زندگی شکل گرفت خداوند برای هدایت و راهنمایی بشر، خطی را ترسیم کرد. این خط زندگی از مدینه شروع می شود به مکه، کربلا، شام و مدینه می رود. این خط «مدینه تا مدینه» را خط زندگی می گویند. امکان ندارد چیزی را بخواهیم و در این خط وجود نداشته باشد. از عشق، جنگ و ایثار شیرزنی و مرد و مردانگی، همه داخل این خط زندگی وجود دارد.
متولد چه سالی هستید؟
دوم آبان ماه سال ۱۳۴۳٫
از روزهای جوانی تان بگویید و اینکه کی و چطور قرعه خدمت در نیروی انتظامی به نامتان افتاد؟
به دلیل اینکه اوایل انقلاب، برادر بزرگم کمیته انقلاب اسلامی را در گچساران راه اندازی کرده بود از همان زمان وارد کمیته شدم و به دلیل جنگی که به ما تحمیل شد به جبهه رفتم. آن زمان تقریبا ۱۴ ساله بودم که در بیست و سوم بهمن ماه سال ۵۹ عازم جبهه شدم. از نیروهای سردار فضلی بودم. با توجه به این که منطقه ما به خوزستان نزدیک بود با ایشان که آن زمان عملیات سپاه گچساران بودند به جبهه رفتم.
چه سالی ازدواج کردید؟
۱۴ فروردین ماه سال ۱۳۶۴٫
چطور آشنا شدید؟
همسرم از بستگان بودند. زمانی که ازدواج کردم جنگ بود و باید از جبهه بر می گشتم. بعد از ازدواج دوباره به جبهه بازگشتم.
نوه دارید؟
سه نوه دارم. نوه بزرگم کلاس ششم، نوه دوم کلاس سوم و نوه سومم دو سال و نیم دارد. دو تا از نوه هایم، پسر و یکی دختر است.
احساس پیری نمیکنید؟
به نظرم هر کس احساس پیری کند ضعیف است. احساس پیری نداریم؛ ما تازه پخته هستیم.
از چه رنگی خوشتان می آید؟
روشن. از رنگ تیره بدم می آید.
واکنش شما در برابر نقد چیست؟
خوشحال می شوم. کار شیطان، وسوسه انداختن است و همیشه دعا می کنم که خدا به ما توانی بدهد که تحمل شنیدن حرف مخالف را داشته باشیم. هر کسی مرا نقد کند حتی نقد غیرمنصفانه از او تشکر هم می کنم. هر کسی بخواهد پیشرفت کند باید تحمل نقد را داشته باشد. اصلاً نقد یعنی پیشرفت، یعنی ضعفی که خودت نمی بینی و دیگران می بینند. به عنوان مثال از آدمی که پایش می لنگد بپرسید داری اذیت می شوی، می گوید نه خیلی راحتم، میدانید چرا چون به لنگیدن خود عادت کرده است. ما خیلی از مشکلاتمان را به دلیل این که به آن عادت کرده ایم احساس نمیکنیم. پس احتیاج است کسان دیگری به ما نگاه کنند و بگویند آن را رفع کنیم.
اهل فیلم و سینما هستید؟ آخرین فیلمی که دیدید چه فیلمی بوده است؟
الان وقت ندارم اما علاقه زیادی به فیلم و سریال دارم. در کل از انتقال حس های زیبایی که در فیلم ها هست لذت می برم. من نظرم این است که اگر خواستید کسی را از نظر روانشناسی بسنجید ببینید به چه فیلم هایی علاقه دارد و چه سریال هایی را دنبال می کند. اگر فیلم و سریال خوب ساخته شود می تواند به اجتماع آرامش دهد، می تواند به وقت مردم ارزش دهد. به نظر من دیالوگ فیلم ها و سخنان به فرد احساس آرامش می دهد. من این قدر گرفتار کار هستم و زمانی که به خانه می آیم در خدمت خانه هستم که اصلاً وقت برای تماشای فیلم ندارم اما در حال حاضر فیلم ستایش و مختارنامه را هم برای چندمین بار است که نگاه می کنم. اغلب روزها همه خواب هستند از خانه می روم و شب ها که اغلب همه خوابند برمی گردم.
اهل کتاب هستید؟
به کتاب علاقه زیادی دارم و در اتاقم هم کتاب های فراوانی است که در زمان بیکاری مطالعه می کنم. کتاب های تاریخی زیادی مطالعه کرده ام و بیشتر از همه به قرآن، نهج البلاغه، مفاتیح الجنان و اسرار آل محمد علاقه دارم.
بهترین رفیقتان چه کسی است؟
قرآن و خاک کربلا را بهترین رفیقم میدانم که همیشه هم قرآن و هم خاک کربلا در جیبم هست. بعد از این دو، خانواده ام. تاکنون دو بار کربلا رفته ام، یک بار ماموریتی و بار دیگر با اعضای خانواده ام.
از بین جرم هایی که هر روز اتفاق می افتد کدامش بیشتر از همه آزارتان می دهد؟
هر جرمی که مردم را اذیت کند مرا آزار می دهد. آسیب های خانوادگی خیلی اذیتم می کند. اگر ماشین آدم دزدیده شود رفته اما اگر اعتماد خانواده دزدیده شود سخت است. اخبار را لحظه لحظه رصد می کنم اما جایی که می بینم پدر با پسرش درگیر می شود که یا پدر، پسر را می کشد یا برعکس. این جرائم خیلی اذیتم می کند اما هر موضوعی که محبت خانواده را بدزدد مرا آزار می دهد.
تاکنون برخوردی با مردم داشته اید که از آن پیشمان باشید؟
یادم نمی آید. اما بعضی کارها هست که دلم می خواست بهتر انجام می دادم. دلم میخواست آنقدر توان داشتم که احساس آرامش بیشتری را به مردم انتقال دهم. من کلا آرام حرف می زنم؛ در کارهایم آدم صبوری هستم و این را از مکتب امام حسین (ع) یاد گرفته ام. من حتی هنگام درگیری با اشرار به همکارانم می گویم حتی همان لحظه آخر هم کاری کنید که پشیمان شود و جرم بیشتری مرتکب نشود.
تاکنون برخورد خوشایند تاثیرگذاری هم داشته اید؟
زمان امام (ره) خدمت ایشان رسیدم و تاکنون چند بار خدمت رهبر معظم انقلاب نیز رفته ام. یکی از این دیدارها با همسرم بودم و خاطره گفتم. نگاه رهبر به دلم چسبید. خیلی خانواده دوست هستم. روزی که قرار بود بروم خدمت رهبر معظم انقلاب، به دفتر ایشان گفتم که می خواهم با خانواده بیایم اما گفتند چون جمع، جمع نیروهای مسلح هست امکانش نیست. گفتم حداقل به دفتر رهبر بگویید من با همسرم بیایم چون می خواهم روبه روی ایشان از ایشان تشکر کنم. قبول کردند. تعداد خانمها کم بود. به رهبر گفتم می خواهم در حضور شما از همسرم تشکر کنم. یکی دو نفر هم با من شوخی کردند و گفتند زن ذلیل. گفتم هر چه می خواهید بگویید.
به نظر شما از دیوار مردم بالا رفتن کریه تر است یا اختلاس؟
فرقی ندارد. اختلاس هم از دیوار مردم بالا رفتن است. یکی اثراث منفی کمتری دارد و یکی بیشتر.
اگر امثال «خاوری» و «مرجان شیخ اسلامی» به پست شما بخورند چه برخوردی با آنها می کنید؟
بدتر از این افراد هم به پست من بخورند فقط قانون. ۲۴ رمضان سال ۹۴ با سه داعشی در سیستان و بلوچستان درگیر شدیم. زمانی که به میدان درگیری رسیدم بهترین مامورم که خیلی دوستش داشتم را از دست دادم. نزدیک بود سکته کنم. از ساعت ۱۱ شب تا صبح، این شهید کنار دستم بود و در ۷۰ متری با این داعشی ها می جنگیدیم. بالاخره توانستم با صحبت، این سه نفر را دستگیر کنم. یکی از نیروها احساساتی شد که شلیک کند؛ گفتم کسی حق ندارد یک تلنگر هم به این سه نفر بزند. من اگر بخواهم از احساسم بگویم از این سه نفر خیلی تنفر داشتم چون بهترین نیروی مرا شهید کردند اما با احساسم زندگی نمی کنم بلکه با عقلم کار می کنم. اگر میخواستم با احساسم تصمیم بگیرم باید هر سه نفر را می کشتم. هیچ ایرادی هم نداشت، چون درگیری بود اما حتی اجازه ندادم یک تلنگر هم به آنها بزنند. دو نفر از این داعشیها زخمی شده بودند. آنها را داخل اتاقم آوردم. ۱۴۰ بمب آماده داشتند اما یک تلنگر نزدم. من روزه بودم، آنها روزه نبودند. پذیرایی هم کردم و به نیروهایم گفتم فنی سوال کنید تا جواب بدهند و خودم رفتم. بعدازظهر با دو فرمانده دیگر پیش این افراد رفتیم. آنها نشسته بودند و ما سوال میپرسیدیم. یکی از این داعشی ها جلوی فرمانده ام بلند شد و زد روی شانه من و گفت این آدم خیلی مرد هست؛ از دیشب هر حرفی زده انجام داده و ما همه اعترافاتمان دروغ بوده است. یک آدرس داد و گفت بروید به این آدرس؛ یک کوله پشتی هست که زیر آن یک شکاف با چسب می باشد که دو فلش مموری، انتهای آن است و تمام اطلاعات در آن
فلش هاست.
یک خاطره تلخ برایمان تعریف کنید.
سال ۶۹ بود که در کمیته کار می کردم. اگر فرد مواد مخدری دستگیر می شد وضعیت خانواده اش را بررسی می کردیم و در پرونده برای دادستان قید می شد. یک نفر غیربومی در یاسوج هروئین می فروخت. این فرد دو دختر داشت که هر دو فرشته بودند. وضع مالی او هم خوب نبود و حتی نان شب هم نداشتند. چند بار او را دستگیر کردیم و بعد از آزادی دوباره رفت سراغ این کار! خودش هم معتاد بود. آخرین بار او را با مستندات کامل بازداشت کردیم. یک شب همسر این مرد پول نداشته که برای فرزندانش حتی سه تا نان بخرد. بچه ها گرسنه بودند. خودش می گفت آن شب گفتم بروم زندان و به همسرم بد و بیراه بگویم تا آرام شوم. این زن می رود به زندان اما به هر دلیلی اجازه ملاقات نمی دهند. به خانه برمی گردد و وقتی می بیند بچه ها گرسنه هستند تصمیم وحشتناکی می گیرد. هر دو دختر را می خواباند و برایشان لالایی می خواند. بالشت را برمیدارد و ابتدا دختر بزرگتر و سپس کوچک تر را خفه می کند. زنگ می زند به برادر شوهرش و میگوید من دو دخترم را به دلیل این که میترسم کشتم و می خواهم خودم را بکشم.
برادر شوهر این زن، سریع با کمیته تماس می گیرد و ماموران به محل می روند. زن طناب را به پنکه سقفی و بعد هم به گردن خودش میآویزد. تا می خواهد خودش را دار بزند، طناب پاره شده و بیهوش می شود. وقتی به محل رفتم تا اجساد دو کودک را بردارم یک چیز، خیلی اذیتم کرد. دست کردم زیر کمر آن دو کودک؛ موهایشان مثل یال روی زمین، قشنگ بود. مادر هم سر و کارش به تیمارستان کشیده شد. این مسأله هیچ وقت از ذهنم خارج نمی شود.
شیراز را چطور می بینید؟ از مردمانش بگویید؟
من خیلی از جاهای ایران خدمت کردهام. مردم شیراز واقعا بی نظیر هستند. از نظر اخلاق، ادب، علم و پیشینه تاریخی واقعا نمونه هستند. لذت می برم از اینکه در این استان خدمت میکنم. از روزی که آمدیم فرزندانم می گویند بعدا هم در شیراز بمانیم.
شما خودتان احساس امنیت می کنید؟
من امنیت را در موضوعاتی که دیگران میگویند نمی بینم. امنیت یکی ترس مرگ است و دیگری از دست دادن مال. آنهایی که می ترسند روزی چند بار می میرند و کسی که نمی ترسد فقط یک بار می میرد. نباید
دل نگرانی داشت. ما تمرین نمی کنیم که آرامش داشته باشم.
اهل تخیل هم هستید؟
با تخیلات عشق می کنم. به نظرم باید خودمان زیبایی را به وجود بیاوریم. من همیشه اولِ حرف هایم یک دعا می کنم. خدا را شکر می کنم که اجازه داد یک روز دیگر در حکومتش زنده باشم. زیرا همین وقتی که دور هم بودیم از عمر من و شماها کم شد و به مرگ و قبرستان نزدیکتر شدیم. هر چقدر پول در دنیا هست را می دهیم تا یک ساعت از این زمان را برگردانیم؛ آیا امکانش هست؟ وقتی که قرار است این ثانیه ها از دست برود چرا به زیبایی نرود.
شعر هم دوست دارید؟
عاشق شعر هستم. عاشق خواندن شعر هستم و شب های یلدا که دور هم جمع میشویم حافظ را به من می دهند و میخوانم. شعر حافظ، سعدی و نو را دوست دارم اما حافظ را از همه بیشتر دوست دارم. به شعرهای شهریار هم علاقه دارم. شعرهایی که به دل آدم می چسبد شاعرش آن زمان با دل شعر را گفته است. برای شعر گفتن باید حس داشت.
یادمان باشد اگر گل چیدیم/ خار و گل و گلبرگ/ همه همسایه دیوار به دیوار همند … .
به شعرهای فروغ هم علاقه دارید؟
از شعرهایی که مرا ناراحت و غمگین کند خوشم نمی آید. بدم می آید کسی مرا اذیت کند و اذیت کردن هم ناراحت کردن من است. باید شعرهایی را خواند که لذت برد.
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/ شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
اهل سفر هستید؟
زیاد. حداقل سالی یک بار با خانواده به مشهد می روم. عاشق طبیعت هستم و مدام به طبیعت می روم.
سفرهای داخلی یا خارجی؟
سفرهای داخل ایران.
در چه جاهایی لبخند مردم را از عمق وجودتان حس کردید؟
من عاشق لبخند مردم هستم. دلم میگیرد از غم مردم و لذت می برم از خنده آنها. من اهل کوه رفتن هستم. یک بار با یکی از دوستانم مسیر دارآباد تهران را می رفتم. صدای قهقهه خنده هایی را شنیدم که گفتم این خنده از ته دل است. با خودم گفتم بروم و ببینم چه کسی هست که این قدر خوشحال است؛ دیدم یک چوپان با خانواده اش کنار چادری نشسته بودند. کل زندگی آنها اندازه یک ماشین ما نمی شد اما چوپان از ته دل می خندید و من تاکنون هیچ خنده ای به این زیبایی ندیده ام.